به چشمهایم زل زد و گفت :
با هم درستش می کنیم . . . !
و من تازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد،
"بـا هم" . . . !!
"چه لذتی داشت این بـا هم "
حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ؛
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت.
حسی که به واژه ی " بـا هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا
معاوضه نمی کردم ..!
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد،
می توانست حِس من را در آن لحظات ، درک کند . . .